کتاب مردان مریخس زنان ونوسی اثر معروف و پر فروش جان گری،
راهکارهای نوین برای کاهش تنش و درگیری در زندگی زناشویی ارائه می دهد.
هنوز یک هفته از تولّد دخترمان لورن نگذشته بود که من و همسرم،
بونی، کاملاً خسته شده و واقعاً از پا افتاده بودیم. لورن شبها با گریههای خود
ما را از خواب بیدار میکرد. همسرم هنگام زایمان دچار مشکلاتی شده بود
وحالا همچنان درد داشت و به همین خاطر قرص آرامبخش مصرف میکرد
و خیلی سخت قادر بود راه برود. من بعد از پنج روز متوالی که در خانه بوده
و به او کمکم میکردم سرانجام دیگر طاقت نیاوردم و تصمیم گرفتم به سرکار بروم.
بونی هم تقریباً حالش بهتر شده بود و خیالم تا حدودی راحت شده بود.همان
روز که سرکار بودم اتفاقاً قرصهای آرامبخش بونی هم تمام شده بود و او به جای(مردان)
این که به من تلفن کند تا موقع بازگشت به خانه از آن قرصها برایش بخرم،
از برادرم که برای عیادت او به خانه مان آمده بود میخواهد این کار را برایش انجام دهد.
اما متأسفانه برادرم یادش میرود قرصها را برای او بخرد همان روز که سرکار بودم
اتفاقاً قرصهای آرامبخش بونی هم تمام شده بود و او به جای این که به من تلفن کند
تا موقع بازگشت به خانه از آن قرصها برایش بخرم، از برادرم که برای عیادت
او به خانه مان آمده بود میخواهد این کار را برایش انجام دهد. اما متأسفانه برادرم یادش میرود قرصها را برای او بخرد(مردان)
و در نتیجه بونی تمام روز را درد کشیده بود و با همان وضع دشوار از دخترمان لورن نیز مراقبت کرده بود.
من آن روز عصر بیخبر از همه چیز وارد خانه شدم و دیدم بونی خیلی ناراحت و پکر است.
فکرکردم بچه او را کلافه کرده است. اما با او لحنی نکوهش آمیز لب به سخن گشود و گفت:
«همهی روز را درد کشیدم… قرص هایم تمام شده بود روی تخت افتاده بودم و واقعاً نمیدانستم
چه کار کنم.» من قیافه حقّ به جانبی به خود گرفتم و گفتم: «خب، چرا به من زنگ نزدی؟»
بونی جواب داد: «آخه برادرت برای دیدن من آمده بود. از او خواهش کردم این کار را برایم بکند،(مردان)
ولی او فراموش کرد. خلاصه تمام روز منتظرش بودم و نمیتوانستم از جایم تکان بخورم.
راه رفتن برایم غیرممکن بود و احساس تنهایی و بیپناهی میکردم.»
این حرف را که زد دیگه نتوانستم تحمل کنم و داشتم از عصبانیت میترکیدم.
از این ناراحت شده بودم که چرا به من زنگ نزده بود و موضوع را به من نگفته بود
و حالا داشت من را نکوهش میکرد. خلاصه کمی بگو مگو کردیم و من بعد از کمی
غرولند تصمیم گرفتم خانه را ترک کنم. اما در آن لحظه اتفاقی رخ داد که زندگیم را کاملاً عوض کرد.(مردان)
بونی به من گفت: «صبر کن، خواهش میکنم نرو. درد داره من را از پا درمیآورد.
دیگر طاقتم تمام شده واقعاً به تو احتیاج دارم. الان چند روز است که نخوابیدهام. التماس میکنم به حرفهایم گوش بده.»(مردان)
فهرست
مقدمه
فصل اول: مردان مریخی، زنان ونوسی
فصل دوم: آقای همه فن حریف و انجمن اصلاح خانواده
فصل سوم: مردها به غار خود میروند و زنها به صحبت کردن میپردازند